۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

همش ننگه ، همش خونه ، همش جنگه

شب کلاه هر روز می یاد بلاگشو نگاه می کنه ، هر روز و فکر می کنه که چی بنویسه ، اما تا می یاد بنویسه یه قصه تلخ می شنوه، باتوم ، گاز اشک آور ، دروغ و از همه دردناک تر ، تجاوز .
آخه من این جا چی بنویسم ، از کجا بگم ، همان بهتر که شب کلاه کلاهشو بکشه سرشو دهنشو ببنده؟
نه ، چرخ گردون همیشه اینجوری نمی چرخه و به قول استاد بیژن مفید که می گه

خبر داری ، خبر داری، خبر داری که این دنیا همش ننگه ، همش خونه ، همش جنگه ، نمی دونی نمی دونی ، نمی دونی که گاهی زندگی ننگه، نمی بینی نمی بینی، نمی بینی که دست افشان و پای کوبان و خرسندند ، نمی بینی که می خندند ، نمی بینی دلم تنگه ، ......
اما اینجور نمی مونه و این دل ،تنگ نخواهد ماند ،

که من بار دیگر از این جهان بیدار خواهم شد،
به سوی قبله خواهم رفت ،
به سان یار خواهم شد،
ولی نه در همین لحظه ،
بباید رفت راهی سخت و ناهموار،
برادروار،
صدایت را میان این صداها می شناسم،
از پس این همه فاصله،
با تو ام،
با تو که صدای عدالت خواهیت،
به گوش آنان که فریاد عدل شان گوش فلک را کر کرده نمی رسد،
به پایداریت حسودیم می شود،
پایدار باش